خسرو شکیبایی هم...

در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولی خانواده و بچه محل‌ها او را «محمود» صدا می‌کردند. خسرو شکیبایی متولد فروردین ۱۳۲۳ در خیابان مولوی تهران.
پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتی او ۱۴ ساله بود بر اثر سرطان از دنیا رفت.
او قبل از اینکه وارد عرصه تئاتر شود ، در حرفه‌هایی چون خیاطی و کانال سازی وآسانسور سازی کار می‌کند. در ۱۹ سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر می‌رود و بعد از مدتی به عباس جوانمرد ، معرفی و به صورت کاملا حرفه‌ای بازیگر تئاتر می‌شود.
او تحصیلاتش را در رشته بازیگری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به پایان برد.  «خسرو شکیبایی» ۱۳ مهر سال گذشته نیز به دلیل حادشدن بیماری‌اش و ابتلا به دیابت در بستری شده بود اما به درخواست خودش، این خبر تکذیب شد.  اما در جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷ ...

ناگهان چه زود دیر شد!

خسرو شکیبایی هم رفت و به خاطره های خوش پیوست ...

روحش شاد و یادش گرامی

ساعت

دیروز رفتم ساعت بخرم اما هیچ ساعتی رو قشنگتر از ساعتی که

 پیدات کردم ندیدم....

 

لیلی یک ماجراست!

                                                            حرف اول:

                                                 و خداوند عشق را آفرید ...

خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .
ماجرايي كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا بيفتد .
آنان كه حرف شيطان را باور كردند ، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيافتاد .
مجنون اما بلند شد ، رفت تا ليلي را بسازد .
خدا گفت : ليلي درد است ، درد زادني نو ، تولدي به دست خويشتن .
شيطان گفت : آسودگي ست . خيالي ست خوش .
خدا گفت : ليلي ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شيطان گفت : ماندن است . فرو ريختن در خود .
خدا گفت : ليلي جستجوست . ليلي نرسيدن است و بخشيدن
شيط ان گفت : خواستن است . گرفتن و تملك .
خدا گفت : ليلي سخت است . دير است و دور از دست .
شيطان گفت : ساده است . همين جا و دم دست
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود . ليلي هاي ساده اينجايي .
ليلي هاي نزديك لحظه اي .
خدا گفت : ليلي زندگي است . زيستني از نوعي ديگر .
ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود
مجنون ، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد ليلي گريه کرد
ليلي گفت : امانتي ات زيادي داغ است . زياد تند است .
خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ، امانتي ات را پس مي گيري ؟
خدا گفت : خاكسترت را دوست دارم ، خاكسترت را پس مي گيرم .


ليلي گفت : كاش مادر مي شدم ، مجنون بچه اش را بغل مي كرد .
خدا گفت : مادري بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بي بهانه عاشقي ، تو بي بهانه مي سوزي .
ليلي گفت : دلم مي خواهد ، ساده ، بي تاب ، بي تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بي من مي ميري
ليلي گفت : پايان قصه ام زيادي غم انگيز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پايان قصه ام را عوض مي كني ؟
خدا گفت : پايان قصه ات اشك است . اشك درياست ؛
دريا تشنگي است و من تشنگي ام ، تشنگي و آب . پاياني از اين قشنگتر بلدي ؟
ليلي گريه كرد . ليلي تشنه تر شد .
خدا خنديد .
خدا گفت : زمين سردش است . چه كسي مي تواند زمين را گرم كند ، ليلي گفت : من .
خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . ليلي هم .
خدا گفت : شعله را خرج كن . زمين ا م را به آتش بكش
ليلي خودش را به آتش كشيد . خدا سوختنش را تماشا مي كرد .
ليلي گر مي گرفت .
ليلي مي ترسيد . مي ترسيد آتش اش تمام شود . ليلي چيزي از خدا خواست . خدا اجابت كرد .
مجنون سر رسيد . مجنون هيزم آتش ليلي شد . آتش زبانه كشيد . آتش ماند . زمين خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود .

                                                        حرف اول و حرف آخر:

                               خدا مشتی خاک برگرفت .می خواست لیلی را بسازد.
                        از خود در او دمید...و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد.

                       سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.
                                               زیرا خدا در او دمیده است .
                                       وهر که خدا در او بدمد ,عاشق می شود.
                                         لیلی نام تمام دختران زمین است ,

                                                        نام دیگر انسان.